آدم ها

دل نوشته ها

جناب سروان احسانی با بسته بزرگی در زیر بغل از ماشین اومد پایین راننده رو مرخص کرد و گفت فردا صبح دیرتر بیاد دنبالش از اونجایی که توی مرخصی بود ضرورت نداشت صبح زود بره پادگان.کلید رو داخل قفل در حیاط چرخوند درکه باز شد دخترش رویا با سروصدای زیاد به طرفش دویدو گفت آخ جون بابا برام کادو خریده .بسته بزرگ رو از باباش گرفت وبطرف اطاق رفت .ده روز دیگه مدرسه ها باز میشد ورویا اولین سال تحصیلی روشروع می کرد.واسه همین جناب سروان هم مرخصی گرفته بود تا اولین روز مدرسه رفتن تنها فرزندشو ببینه .امشبم می خواست براش یه جشن تولد مفصل بگیره اما ازحرف هایی که رویا کوچولو صبح زده بود پشیمون شده بود. چند شب قبل یه موشک عراقی خورده بود به یه خونه که توش جشن تولد بوده وچند تا بچه هم کشته شده بودن .واسه همین رویا گفته بود بابا نمی خواد برام جشن تولد بگیرین اگه جشن تولد بگیرین عراقی ها ماروهم میکشن. راستی بابا تو که توی جبهه ای چرا همه اون هارو نمی کشی؟ ایندفعه که برگشتی همشونو بکش تا دیگه تو جشن تولد ماها بمب نندازن.اون شب که تو اخبار تلویزیون نشون داد مامان گریه کرد منم بهش گفتم مامان زنگ بزن به بابا تو جبهه با تانکش حساب همشونو برسه. جناب سروان احسانی با لحن تلخی گفته بود باشه بابا همشونو می کشم .رویا گفت بابا قول ،باباشم گفت قول. روی کیک دست پخت مامان شش تا شمع روشن بود با با دوربینو روی صندلی روبرو گذاشت و اونوتنظیم کرد وبا سرعت اومد کنار رویا ومادرش که کنار کیک نشسته بودن چند لحظه بعد فلاش دوربین چشمکی زد و تنها عکس یادگاری سه نفره از جشن تولد رویا گرفته شد . چند روز بعد که جناب سروان به جبهه برگشت دید که گردان تانکشون در نبودنش جابجا شده از تغییر موضع تانک ها بوی عملیات میومد. عکس سه نفره رو توی تانک فرماندهی جلوی روی خودش قرارداد .به یاد قولی که به رویا داده بود افتاد .تو دلش گفت لعنت به این جنگ .فرمانده گردان هم اطلاع دقیقی از عملیات جدید نداشت موضع قبلی ساکت تر بود ولی اینجا وضع فرق میکرد دشمن کم و بیش مشکوک شده بود واسه همین یکسره گلوله توپ وخمپاره بود که می بارید هرلحظه امکان داشت دستور حمله داده بشه . همه نیروها تو وضعیت آماده باش بودن . نیروهای پیاده پشت دژ غربی به فاصله چند کیلومتر از تانک ها از قبل مستقر شده بودن .شب سوم برگشتنش از نیمه گذشته بود که دستور حمله داده شد به فاصله چند دقیقه زمین وزمان بهم ریخت گلوله بود که از هر طرف می بارید تانک ها با صدای مهیبی پیش روی می کردن چند تا نفر بر هم پشت سر اونا بودن بارون کمی هم باریدن گرفته بود .بوی باروت با بوی بارون یکی شده بود نور منور ها همه جا رو روشن کرده بود .تانک ها نزدیک دژ غربی رسیدند آرایش لازمو گرفتند وشلیک گلوله تانک ها هم سرو صدای قبلی رو بیشتر کرد از طرف مقابل هم سیل انواع گلوله سرازیر شده بود .جنگ سختی در گرفته بود نیرو های پیاده توی گل ولای مثل اشباح به نظر میومدن به جن زده بیشتر شبیه بودن تا جنگ زده .درگیری شدیدی تا سحرادامه داشت باید هر طورشده از دژمی گذشتند وسنگرهای دشمنو منهدم می کردند ،سپیده زده بود وکم و بیش اطراف دیده میشد همه جاپرشده بود از کشته وزخمی. بارون شدیدتر شده بود به بوی باروت و بارون بوی خون هم اضافه شده بود . تانک ها همه از کار افتادند نیروهای تانک ها هم به نیروهای پیاده ملحق شدند وزدند به دژ همه سینه خیز یا نیم خیز جلو می رفتند ایستادن مساوی بود با مردن فرقی نمی کرد گلوله از کدوم طرف اومده باشه آشنا و غریبه رو درو می کرد.اینجا مرگ از هر چیزی به آدم نزدیک تره نزنی میزنن نکشی میکشن .فقط باید کشت و رفت جلو فرصت فکرکردن وجود نداره فقط باید ماشه رو چکاند.اون طرف دژبه فاصله کمی خورشروع میشد گل ولای ناشی از بارندگی همه جارو به باتلاق تبدیل کرده بود تا رسیدن به سنگر های دشمن بیشتر نیروها منهدم شده بودن ، ازیکی ازسنگرهای دشمن هنوزتیراندازی میشد .سروان احسانی با دوسه سربازتحت امرش به طرف اون سنگر رفتند رگبار گلوله امان نمی داد تنها کسی که خط آتیشو دور زد وبه سنگر رسید احسانی بود بقیه افراد همه مجروح شده بودند احسانی از پشت سنگرتیرباردشمن سر در آورد رگبارتفنگش که غرید تنها تیربارچی زنده مونده توی سنگرازجا پرید کلت کوچکی توی دستش بود اونو به طرف سروان احسانی گرفت لحظه حساسی بود رویا گفته بود همشونوبکش  احسانی چکاند عراقی دوزانو به زمین افتاد توی چشمهاش دردواشک با هم دیده می شد .احسانی جلوتر رفت وسایل داخل سنگر خاک آلودتر از اونی بود که بشه تشخیص دادشون. یک قاب عکس کوچیک به دیوار سنگر بود احسانی برداشتش با آستینش اونوپاک کرد عکس یه جشن تولد بود،عراقیه با زنش و یه دخترتوی عکس بودند روی کیک جلوی اونها شش تا شمع روشن بود  پاهای احسانی تا خورد . عملیات با موفقیت به پایان رسیده بود .

رویا داشت هجده شمع روشن روی کیک تولدش رو خاموش می کرد که صدای زنگ دراومد .درو که باز کرد یک نفربا لباس نظامی پشت در بود. پرسید منزل جناب سرهنگ احسانی؟ رویا گفت بفرمایید .مرد نظامی با دست ادای احترام کردو پاکت نامه ای رو به رویا داد. نامه از طرف ستاد جستجوی مفقودین بود پس از تبریک و تسلیت نوشته بود آثارجنازه شهید جناب سرهنگ احسانی در فاصله زیادی از محل درگیری در نقطه ای که زمان جنگ بصورت باتلاق مصنوعی بوده کشف گردیده و زمان تشییع متعاقبا" به اطلاع خواهد رسید  


نظرات شما عزیزان:

sepide
ساعت12:11---11 بهمن 1390
salllam ..mc k sar zadi..manam linket kardam...

sepide
ساعت17:54---10 بهمن 1390
salllam duste azizam....webloget kheeeeeeylii ghashange...be webloge manam sar bezan...age dus dashti be esme (loooove poem) linkam kon...pm bd be che esmi linket konam...mc

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت17:46توسط پسر خاله | |